رکاب زنی یک ایرانی برای صلح، از هلند تا اسرائیل

آخرین باری که صفحه فیس بوک هومن راورپور را چک کردم، در پی یافتن مکانی بود در تل آویو، برای اقامت و تنظیم برنامه هایش. او  و دوچرخه اش تقریبا به مقصد رسیده اند. مبدا این دو، شهر دلفت بوده در نزدیکی های آمستردام، کشور دلربای هلند. بیش از چهار ماه پیش این سفر آغاز شده و یک ماه دیگر هم ادامه دارد.
ایده اش خیلی پیچیده نیست. کودکان مهم ترین قربانیان جنگ هستند و باید درباره جنگ بیشتر بدانند و بشنوند. هومن شهر به شهر، کشور به کشور رکاب می زند، مدرسه ها را پیدا  می کند، با بچه ها حرف می زند، از بدی های جنگ و خوبی های صلح برای شان می گوید و از آنها می خواهد از خودشان بنویسند، نقاشی بکشند و برای هومن بفرستند. درست است که اسم برنامه به بچه ها گره خوره ولی آقای دوچرخه سوار صلح طلب، با بچه های 8 تا جوان های 18 ساله حرف می زند. بعضی وقت ها بزرگ تر هم پای حرف های ساده و دلچسبش درباره جهانی پر از صلح، می نشینند. از هلند که بیرون زده، تا اسرائیل، 14 کشور را طی کرده است. شب و روز، در گرما و سرما، خودش بوده و یک دوچرخه جان سخت. در این مسیر، برخی کشورهای نام آشنا برای پناهندگان ایرانی بوده، مثلا یونان، که روزگاری وقتی هومن از ایران مهاجرت کرده، خاطراتی تلخ از بودن در این سرزمین ها دارد. حالا اما بازگشته به همان سرزمین ها، رفته همان جاها که تلخی مهاجرت را چشیده و سعی کرده برای بچه هاشان از شیرینی صلحی بگوید که در وطن شان جاری است.
الان هم که اسرائیل است، درست است که پاسپورت هلندی دارد ولی به طور طبیعی، ایرانی می شناسندش. یک دوچرخه سوار ایرانی که آمده است به اسرائیل از صلح بگوید. آن هم در روزگاری که بنیامین نتانیاهو و محمدجواد ظریف، سایه همدیگر را با تیر می زنند. اما این نبردها بعید است که روی روحیه هومن تاثیری بگذارد، او برای ایران که کار نمی کند یا برای اسرائیل، او حرفش درباره همه انسان هاست، همه کشورها، وطن اندیشه و هدفش، به گستره جهان است و البته کم شمار نیستند مردمانی در اسرائیل، فلسطین و ایران که این اندیشه را می فهمند و گرامی می دارند.
برگردیم به سفر؛ هلندی ها برای این سفر در مجموع هومن را تحویل گرفته اند. هومن برای رادیو زمانه کار می کند. هفته ای دوبار برنامه ای تهیه می کند از سفرش و در این رسانه منتشر می شود. این همکاری هم فرصت کار است برای هومن و هم فرصت تبلیغ و ترویج اندیشه ای که او برایش می کوشد: «صلح برای کودکان.»
من در استانبول هومن را دیدم. وقتی رسید اینجا، نخستین برنامه اش، ملاقات با مسئولین سفارت هلند در استانبول بود. تحویلش گرفته بودند، همه سفارتخانه های هلند در کشورهایی که در مسیر هومن بودند، این کار را کرده بودند و برخی مواقع از خوش شانسی هومن، آقای سفیر دوچرخه سوار هم بوده و همکاری و حمایت مضاعف شده است. وقتی می خواستیم دوچرخه هومن را به زیرزمین ببریم، کارمان سخت بود. او حدود 35 کیلو تجهیزات دارد. با این حال، روزی ۱۰۰ تا ۱۱۰ کیلومتر و گاه بیشتر رکاب می زند. کار خیلی سختی است، تصورش را کنید این کار را بخواهید در گردنه های وحشتناک کوه های آلپ انجام بدهید یا به قول هومن در جاده هایی که راننده اتوبوس ها، به قصد زیر گرفتن از کنارت رد می شوند.
هومن قصد داشت از استانبول برود سوریه، بعد اردن و از آنجا برود اسرائیل و فلسطین. منتها بخش سوریه اش امکان پذیر نبود و کودکان سوری این روزها درباره تنها چیزی که نمی توانند بشنود صلح است. به همین خاطر او پرواز کرد از استانبول به سمت اردن و بعد از آنجا رکاب زنان به سمت اسرائیل. قصد اولیه اش این بوده که شش هفته در اسرائیل باشد و فلسطین. آخرین باری که با او صحبت کردم، گفت می خواهد چهار هفته اضافه بماند، چون این سرزمین خیلی چیزها دارد برای کشف کردن و دیدن. جهانشاه جاوید، همکارمان در ایران وایر که به این سرزمین رفته بود نیز همین را می گفت. توصیه می کنم علاوه بر ویدئویی که از چند دقیقه گفت و گو با هومن درباره ابعاد مختلف سفرش تهیه کرده و پیوست این گفت و گو است، ویدئوهای جهانشاه از اسرائیل را هم در سایت ببینید. جهانشاه و هومن همدیگر را در اسرائیل دیده بودند و با توجه به روحیه هر دو نفر، مسلم است که خیلی خوش گذشته بهشان این اوقات کوتاه.
اول گزارش نوشتم که این سفر بیش از چهار ماه قبل شروع شده، زمان خیلی زیادی است ولی هومن ایده های بزرگ تری هم در سر دارد. مثلا اینکه دو ساله از هلند برود چین، مسیرهایش هم سخت تر است. احتمالا باید از سمت شمالی و شرقی اروپا برود، از جنوب روسیه بگذرد. جاهای خطرناکی مثل افغانستان، پاکستان و هند را می تواند انتخاب کند یا اینکه برود سمت ناشناخته هایی مغولستان و آن طرف ها ولی با این حال انگیزه اش را دارد. نمایش نمی دهد، دنبال جلب توجه و کارهای رسانه ای هم نیست. جنسش این طوری است، با صلح، لبخند، همزیستی و مدارا گره خورده است. هومن، سال ها پیش از ایران مهاجرت کرده است. داستان مهاجرتش هم از داستان های عجیب و غریب است که تانشنوی، ندانی که چه تلخ و سخت است. شاید این تلخی ها و سختی ها سبب شده که او با تمام وجودش بفهمد که یک مهاجر، یک پناهنده، یک فردی که به هر دلیل از وطن رانده شده، بیرون آمده و ... یعنی چه؟ چه می کشد؟ می توانم بفهمم او با کودکان فلسطینی یا اسرائیلی که درباره صلح، جنگ یا وطن حرف می زند، می تواند خوب منظورش را برساند، چون با این واژه ها و تبعات شان زیسته است. زندگی هومن راورپور خیلی وقت است به صلح، انسانیت و مهربانی گره خورده است، همچنین به سفر. او نمونه یک انسان است، ایرانی یا هلندی اش مهم نیست، نمونه یک انسان است که مصمم و قوی به دنبال هدفش رکاب می زند، از دلف در هلند تا رام الله در فلسطین.

در ستايش استانبول

سه ماه استانبول دارد تمام مي شود. بايد تمديد ويزا كنم براي شش ماه ديگر. خانه باغچه دار را هم ول كنم بروم آپارتمان نشيني. استانبول شهر غريبي است، آدم هاي سرد و خشن، غذاهاي گرم و خوشمزه، شب هاي استقلال، آبجو خوري مدام و كلاب هاي شلوغ، ساحل هاي شلوغ و ناآرام، كوچه پس كوچه هاي پرموسيقي، خلاصه، آنقدر خوب است كه اگر پول داشته باشي، شش ماه بهار و تابستانت را بايد اينجا بگذراني، شش ماه دومش كه دارد شروع مي شود البته لعنتي است، پر از باد، يخبندان، باران و برف. با اين حال، استانبول واقعا شهر خوبي است، حتما بايد سفر كرد به اين شهر، البته نه مثل خيلي از ايراني ها، به عشق خريد، بلكه به عشق موسيقي، آبجو، ساحل، غذا، عكاسي، تاريخ، طبيعت و ...

راک اند کوک

می خواهم بروم در حاشیه استانبول، کنسرت راک سه روزه، عنوانش هست راک اند کوک، از امروز عصر تا یک شنبه هم کنسرت هست. نوشتن این دهمین کنسرت ستاره های راک هست و گروه های معروفی چون Prodigy، Jamiroquai و Arctic Monkeys ، جمیروکوای، ویثین تمپتیشن و  Dub FX اجرا دارند. خوشبختانه یا متاسفانه، هیچ کدومشون رو نمی شناسم، فکر نمی کنم یک شب بیشتر طاقت بیاورم، ولی خب دوست داشتم تجربه کنم زیست با این راک خوان ها و راک دوست ها را در یک کمپ شبانه روزی. خدا به خیر کند. البته اینکه نمی توانم بازی استقلال و پرسپولیس را ببینم هم خودش دردی است، همچنین اینکه باید دو میهمان دوستی داشتنی ام را ترک کنم و بروم هم دردی دیگر ولی چاره ای نیست، وقتی یاد نگرفته باشی برنامه ریزی کنی، نتیجه چیزی بهتر از این نمی شود. 

پیام دوستانه

کسی برای نوشته:

سلام ای مزلف (یعنی بی وجود). چطوری؟ می بینم که اواره ی دنیا و منطقه و قاره شدی!!!!!!! معتقدم بی جای بالستیک هستی!!!! کمت نباشه.. ایران، مملکت امام زمون و خاک مرتضی علی رو ول کردی رفتی اونجا گیر دکترای ترک افتادی. رجای واثق دارم که به تیر غیب گرفتار و به مرگ مفاجا خواهی مرد. من این روزا گرفتار درس و مشقم. امشب تازه وبلاگ و قلمی های درخشانتو دیدم. اینبار چشم خدا تو را ببیند، حکم خدا را جاری خواهد کرد. این طرفا افتابی نشو. قربانت.

اندر برکات رمضان

یکی از برکات پایان ماه مبارک رمضان این خواهد بود که این پسربچه های تخم جن ترک، که هر شب، از ساعت 3 بامداد، طبل در دست در کوچه پس کوچه ها، با صدایی ناخوشایند یک چیزهایی خطاب به خدا و خلق خدا می گفتند، خفه خون می گیرند. تمام.

مرض

به دلايلي نامعلوم دچار تب و لرز و مسائل مشابه شدم. به يك بيمارستان خصوصي در استانبول مراجعه كردم، حق ويزيت پزشك عمومي ٢٠٥ دلار بود، رفتم يك بيمارستان دولتي درجه٢، حق ويزيت پزشك اورژانس، ٤٤ دلار بود. هزينه آزمايش خون هم ٢٦٠ دلار در بيمارستان دولتي. آنتي بيوتيك اوليه هم شده ١٥ دلار. حالا بايد منتظر هزينه هاي ديگر بمانم. هزينه هاي درمان تنها دليلي است كه بگوييم ايران يكي از بهترين سرزمين هاي جهان براي مريض شدن است. 

بورسیت ایسکیوگلوتئال

اهل رسانه و نوشتن، از درد گردن، چشم، مچ، ساعد، کمر و ... که خبر دارند، ولی باید مژده دهم دردهای دیگر هم در راهند، مثلا درد باسن با نام علمی " بورسیت ایسکیوگلوتئال"، تازه پزشک محترم می فرمایند فعلا خوشحال باش که درد دنبالچه و یا بواسیر نداری، با همین مدارا کن. فعلا با درد بورسیت ایسکیوگلوتئال، راضی و خوشحالم.

اذان

ساعت ٤ صبح به وقت استانبول، انبوه صداي موذن ها بيدارم مي كند، همه بدون علي ولي الله، صداها هم ناخوشايند. مالزي هم پشت محله پر موسيقي بوكيت بينگ تانگ، صبح ها صداي قطار و اذان بي جان نصيبم بود، جزيره از دست رفته بالي هم حتي در همسايگي ام يك خروس بود و يك مسجد. انگار از بچگي كه سرخود در گوشمان اذان مي خوانند، بخت مان هم بدان گره مي خورد، هر چه ما دورتر، آواي او نزديك تر.

زنده گي

‏شانه ام درمند تايپ است، معده ام، زخم غذا، روحم، رنجور غربت، تنم،  خسته از تنهايي، اما باز مي خندم و مي گردم، زنده گي بايد كرد، زنده گي.

سهم من

سهم اين شب هاي من از خيابان استقلال استانبول: فريادهاي خشن تركي، تماشاي جوانان ماسك دار، انبوه پليس هاي عصباني، طعم گاز اشك آور و بي خوابي. 

یک خیابان خوشمزه

این وبلاگ هی قربانی می شود، این یکی دو ماه قربانی انتخابات شد، ولی خب، به سگ جانی عادت کرده، مثل خودم، پس دوباره می نویسمش. این روزها از استانبول می نویسمش، جایی نزدیکی میدان تقسیم، که هیچ خبری از آن روزهای شلوغش نیست ولی خیابان استقلال کماکان شلوغ است، پر از آدم ها، غذاهای خوشمزه، موسیقی، مشروب، پر از زندگی، شادی، آزادی و لذت. خیابان استقلال، یکی از جهانی ترین مکان هایی است که تاکنون دیده ام، کاش خانه همین نزدیکی ها یافت شود، یعنی پولش خیلی زیاد نباشد که حسرت به دل نمانم. 

مرده شور

کوالالامپور از جمله دوست داشتنی های زندگی من است. طبیعت زیبا، زندگی آرام و آسان، تنوع فرهنگی بالا، زنده بودن شهر، توسعه یافتگی و ..... این روزها اما عرب ها خیلی زیاد شده اند، با جیب پر پول، ولخرجی مدام و میزبان هم خشنود از آمدن شان. گاه چنان زیاد هستند که فکر می کنی در خیابان یک عربی داری چرخ می زنی. دو روز پیش رفته بودم رستوران، تونل مانند شده بود. خانواده های عرب که می آیند، با دیوارهای پیش ساخته چوبی، حصار می سازند برایشان، تا زنان پشت دیوار بتوانند روبنده بالا بزنند و غذا بخورند. جالب اینکه از رستوران می زنند بیرون، دست در دست مردان شلوارک پوش چشم چران خویش، به تماشای رقاصه ها در کلاب های فلان و چنان می نشینند. مرده شور برخی از سبک های دین ورزی را ببرند که سر و تهش معلوم نیست و معمولا جز محدودیت برای شخص و دیگران چیزی به همراه ندارد.

قصه من و هان، دختري كه به وقت ٣٦ سالگي ام رفت

هان، سه سال از من كوچكتر بود، دختري مهربان، شاد و پرانرژي، اهل فيليپين، در جزیره بالی اندونزی با او آشنا شدم. جهانگرد، به قول خودش عاشق زندگي گنجشكي. به اندازه كافي زيبا، يعني از سر من زياد، دوست داشتني و صميمي. مي خواست در ٤٥ سالگي بميرد، خاكستر تنش را نذر آب هاي نيل كرده بود، سفر آخرش را مصر نوشته بود. مي گفت زندگي مثل يك پارتي است، دو ساعته، سه ساعت بموني بزني بيرون، هم پارتي رو فهميدي، هم شنگولي، بيشتر موندن يعني تلوتلو خوردن و تهش هم جنازه بيرون آمدن. در روزهاي شلوغي كار من با هم آشنا شديم و بودن مشترك را شروع كرديم، خوب و قوي، با كلي آرزو. اندك اندك هم من كم آوردم. هان مي خواست كنسرت برود، من مي خواستم خبر روحاني را كار كنم، مي خواست برقصد، من حواسم به انصراف عارف بود، مي خواست بخندد، من گيج گازانبر قاليباف بودم، مي خواست بگردد، من منتظر بيانيه خاتمي بودم. هان با من بودم، من هم با او، ولي نصفه، نيمه جان، با يك هوو. مي رنجيد از اين غرق كار بودن من ولي تاب مي آورد، بارها گفت كسي كه بخواهد زن يك روزنامه نگار باشد، خيلي احمق است. در ٢٣ روزي كه بود، ١٤ روزش اين را گفت، من همه اش موكول مي كردم به پس از انتخابات، ولي باز هم وفا نكردم به وعده اي كه به او و خودم داده بودم. ولي او وفا كرد به وعده هايي كه به خودش داده بود، اينكه زندگي كنند و از زندگي اش لذت ببرد. و همين ها شد كه هان رفت، قرار بود روز تولدم برويم شامپاين خوري، ولي نشد. اينك من مانده ام، تنهايي تولد و هاني كه رفته است. حس مي كنم براي دومين بار در زندگي مزه طلاق را چشيدم، دوباره من مانده ام و همدم همواره ام؛ روزنامه نگاري.

عصرها با غریبه ها

عصرها، مردان نیمه برهنه، ستبر و خالکوبی شده استرالیایی، تخته های موج سواری را می بندند به موتور، و با زن های گنده و پرچربی و دخترانی خوش تراش، کافه های ساحلی و غیرساحلی بالی را اشغال می کنند، با لذت وافر از تماشای رگبی، آبجوخوری هم مزه شان است، زبان فحش آلودی هم دارند، البته لذت فحش ها را با این لهجه قهوه ای شان، خوب درک نمی کنم. اغلب وسط جمع شان که می روم، احساس غربت می کنم، به جسم و ذهن. این نخستین بار است که در سرزمینی، نه به خاطر ساکنانش، که به خاطر مسافرانش، احساس بیگانگی می کنم. با این حال، خوشی بی نظیری دارند، دور از رنج های معمول جهان، نمی دانم برآمده از جغرافیاست یا چون در سفرند، اینطورین، ولی در کل، به قول یزدی ها، خیلی خَشَن.

فقط باید خوندش

نمی تونم نگاه بی نظیر "لونا شاد" به زندگی رو رو تحسین نکنم ولی واقعا شوکه، گیج و منگ هستم بابت خوندن این مطلبش، نمی دونم باید چی نوشت، فقط باید خوندش این 500 کلمه رو:

اونهائی که من را خوب میشناسن میدونن که بنده به هیچ عنوان اهل برنامه ریزی و دور اندیشی نیستم و این خصوصیت افتضاح بیشتراز یکبار من را به باد داده. از طرف دیگری هم همین خصوصیت افتضاح که از مامانم به ارث بردم بدون تردید باعث شده که من بیشتر از هر کسی توی زندگی به بزرگترین آرزوم رسیده باشم و اون هم اینه که آلان چند ساله که میگم هر لحظه که مرگ بیاد به سراغم میتونم بگم که من هر کاری که دلم میخواسته توی این زندگی کردم و هر چی که دلم میخواسته داشتم و هر چیزی که دلم میخواسته ،خوردم و هر آنجا که دلم میخواسته رفتم و کلی بهم خوش گذشته و بهترین دوستای جهان را داشتم چون همش بدون برنامه ریزی و حسابگری بوده. نوشتن اینجوری هم کار ساده ای نیست، من که نویسنده نیستم با تصاویری که میگیرم بهتر خودم را بیان میکنم، اما نوشتنن و شروع کردن این بلاگ دلیل داره، شاید به زودی و برای مدتی نتونم دوربین بگیرم دستم شاید خیلی حال و حوصله ی حرف زدن هم نداشته باشم و مهمتر از همه اینکه این اتفاق جدیده که برام افتاده نوشتن را بیشتر میطلبه حتی به فارسی الکن من ، و دلم میخواست این روزها و این حالهای این روزها را اینجوری با شما تقسیم کنم. دو روز پیش وقتی توی مطب دکتره با خونسردی تمام داشت میگفت که این غده توی سینه ی راستم سرطانیه مثل بز نگاهش میکردم و مغزم منجمد شده بود بعد از ده ثانیه دیگه نمیفهمیدم چی میگه صداش اکو داشت چشمام هم داشت همه جا را تار میدید و تازه همش ازم سوال میکرد یه بند و پشت سر هم، شغلتون چیه، از نظر مالی باید برنامه ریزی کنید چون تا آخر امسال درگیرخواهید بود، هر سفری دارید همین الآن کنسل کنید چون فورا باید آزمایشها و شیمی درمانی را شروع کنید، غده بزرگه و خشن، پدر مادرتون کجان، کسی هست ازتون مراقبت کنه، وسط این سوالها فقط یکیش حال منو گرفت اون قسمتش باید سفرهامو کنسل کنم، ای وااااای یعنی باز من یه جا زندانی شدم، اه، سر این بود یهو اشکم ریخت با کلی خجالت، زن خرس گنده، کلی خودمو نشگون گرفتم که گریه نیاد ولی نتونستم. دکتره هم خونسرد کلینکس را از جیبش در آورد و به حرفاش ادامه داد، گفت امیدوارم که پروژه ی بچه دار شدن نداشته باشی چون برای یک مدت تخمدونات میخوابن، سرم بلند کردم گفتم تخمدونای من خیلی وقته خوابیدن و توی دلم گفتم اینو دلش خوشه، چه زندگی احمقانه ای واقعا فکر کن تا چند دقیقه قبلش همه چیز یه رنگ دیگه ای داشت، یه ریتم دیگه ای بعد یهو همه چیز ایستاد و به گه رفت، حالا از کجا شروع کنم به کی بگم به کی نگم به مامانم چی بگم، وای به سحر چه جوری بگم سحر از همه سخت تره، از مطب دکتره فرستادنم پیش جراحه برای آزمایش اصلا نفهمیدم چه جوری رفتم پیش اون فکر کنم یک پرستار خیلی مهربون دستم را گرفت برد. جراحه ولی سوالهای باحالتری میکرد، سایز سوتین، ای ول اینارو دربیارن دو تا گنده میذارم جاش بلکه آینده ام عوض بشه. از بیمارستان که اومدم بیرون یک راست رفتم توی گلفروشی یک عالمه گلهای بهاری خریدم، اومدم خونه زنگ زدم به ساندرین گفتم من سرطان گرفتم بیا بریم با هم جشن بگیرم امشب شامپانی و صدف مهمون من، اومدم دم کمد لباس یک لباسی که خریده بودم برای یه روزی اگر یه جایی خبری بود و این حرفا، پوشیدم به خودم گفتم جا و خبر همین جا است همین الان شاید دیگه فرصت نشه.

یک شب بد

دیشب سختی را گذراندم. یک خانواده پنج نفره ایرانی (یک زن و بچه پنج ساله اش و سه مرد) می خواستند بیایند بالی اندونزی، در فرودگاه گیر افتاده بودند. هدف شان رفتن قاچاقی بود به استرالیا، کلی کنسرو و نان همراه خودشان آورده بودند و همین باعث مشکوک شدن ماموران شده بود. زبان هم هیچکدام شان بلد نبودند، حتی چند کلمه معمولی. ماموران مهاجرت ابتدا گفته بودند 8000 دلار می گیرند و اجازه می دهند رد شوند، اینها گفته بودند 4000 دلار. معامله جور نشد، با زبان الکن، چند دقیقه ای با ماموران صحبت کردم ولی بی فایده بود. به جز این خانواده، دو ایرانی دیگر را بلافاصله برگردانده بودند و این ها را بردند در یک مکان موقت که 12 ساعت بعد برگردانند. نفهمیدم سرنوشت شان به کجا کشید و الان کجا هستند ولی واقعا وضعیت دشواری بود، به خصوص مادر جوان و بچه خردسالش.

زندگی

زن و شوهر اهل موسيقي از برزيل آمده اند، خانه اي در ريودوژانيرو داشته اند، اجاره داده و با درآمدشان از موسيقي، جمعش مي زنند و زندگي مي گذرانند. مرد هفت سال است كه اين سو و آن سوي جهان روان است و زن دو سال. عاشق سرزمين هايي چون بالي اندونزي هستند، يك سال بالي بوده اند و چند روز ديگر دوباره بر مي گردند آنجا.

يه روز بد

برگشتم مالزي، ويزا بهم ندادن، يعني ٧ روز بيشتر ندادن. انگار توفيق نداريم بيش از شش ماه بمونيم، شايد هم راهي پيدا شد، فعلا بين چند راهي مالزي، سنگاپور، تركيه و ارمنستان گير كردم. تازه موبايلم هم خراب شد، باتري لپ تاپم هم، فعلا ٢٠٠ رينگيت خرج انداختن رو دست ولي هنوز موبايل خرابه. خلاصه روز خوبي نبود امروز. زندگي گاهي پيچيده مي شود. 

٢٠ دقيقه براي بهترين شدن

ساعت ١٠:٢٠ آمدم فرودگاه ملي سنگاپور، بدون بليط. در مجموع ٢٠ دقيقه طول كشيد كه پول چنج كنم، بليط تهيه كنم، اداره مهاجرت را رد كنم و كنترل هاي امنيتي صورت گيرد. اينترنت رايگان، رستوران ها و فروشگاه هاي كم نظير و متنوع و سالن هاي استراحت و بازي، همه جا منظم و دقيق، محيط زيبا و تميز و انبوهي راهنما، پليس و مامور امنيتي كه دربدر حل مشكلات تو هستند، انگليسي هم متوسط به بالا. تازه اين سالن درجه ٢ است. اين فرودگاه چند روز پيش به عنوان بهترين فرودگاه جهان انتخاب شد.

تجربه تروریست بودن

ناخواسته در صف قرار گرفتم، دیدم همه آن طرفی می روند، من هم رفتم. باید پاسپورت ها را چک می کردند، نوبت من که شد، چند باری در بی سیم همراه اش تکرار کرد که یک پاسپورت از ایران داریم، جوان سیاه پوستی آمد و با احترام پاسپورتم را گرفت و رفت. چند دقیقه ای طول کشید، پشت سری ها نق می زدند، مرد برگشت و راهنمایی ام کرد که از صف بیرون بیایم، خیلی آرام توضیح داد که نمی توانیم شما را راه بدهیم. علت را پرسیدم، سکوت کرد. گفتم شاید نگران هستی که یک تروریست هستم. گفت دنبال جمله ای دیگر بودم ولی خودت دلیل اصلی اش را گفتی، فعلا اتباع برخی کشورها را به خاطر چنین ملاحظاتی راه نمی دهیم. چاره ای نبود، پذیرفتم و برگشتم.